اگر جانم جــــدا از تن بــــداری
به قبرستان محرومـــان سپاری
یقین دان خاک دلجویم چو گردی
بگـــردد دور تو در هر دیــاری
نه دگر غم و نه شادی نه امید قادرستی
که رساندم به اوج و بکشانــدم به پستی
نه ندای کفر و ایمان نه خدای یاورستی
که کنم اسیر دل را و رهم ز خودپرستی
دروازه دل باز بروی غـــــم است امروز
محتاج پذیریم که دل حاتم است امــروز
امروز در این شهر چه غوغا و هیاهوست
میخواره زیادست ولی می کم است امروز
چرا با خنده ات شادم نکردی
برون آیی و همراهم نگــــردی
چــرا پنهان نمایی خاطراتت
ببندی عهد و رو آری به سردی
فکر آشفته ام از دل قفسی ساخته است
اندرون قفسم مرغ هوس تاختـــــه است
دل ز تنگی هوس از تنگ مکانی مضطر
هر دو پرسند که ما را به هم انداخته است
یک مکان دنــــج دارم با زن بیگانه و دل مرده ای
رنگ و روی ما شده چون قالی فرسـوده و پا خورده ای
پیش مردم حرمتی داریم و روگردان ز دیدار همیم
هر دومان در زیر یک سقفیم و دنبال دگر گم کرده ای
ای دیده مگردان نظر از صورت یارم
کارام تر از ماه خرامــــد ز کنـــــارم
بر دل اگر این جلـــوه مهتاب نتابی
کوری تو و من جان سر راهش بسپارم
تو در قلبم دمیدی روح شادت
ندانم این چنین خصلت که دادت
اگر بینی که میخنــــدد لبانم
بود فرمــان دل ، دل کـرده یادت
خنـده تلخش به لب چون بادبان پاره ای
داستان ها از تلاطم های دریا داشتی
پیکر مجروح او چون مرغ پر بشکسته ای
ناله ها از بی وفایی های دنیـا داشتی
سوگنـــد وفـــا با تپش قلب ادا کرد
این کار نه از بهر من ، از بهر خدا کرد
عقاب تیز بین در قعر دریا دانه میجوید
ولی طبع بلندش راه پستی را نمیپوید
عمـــر اگر صـــد دهدم روزگار
چاک دلی عاشقم و بی قرار
تجـــربه آموختـه ای غافلـــم
بی تو ام و بر تو کنم افتخار
آب که از سر گذشت چاره همین است و بس
خود بده جانی بخود ، نیست دگر دادرس
خونبهای دل پژمرده من زندگی است
این عدالت نبود مایه ی شرمنــدگی است
رفته و آمدگان گفته و گوینـد به من
زنـدگی زمزمـــه اوج و سرافکندگی است
پیاله نیمــه پر در دست لرزان
زمیـن ریـــزد اگـــر یکجا ننوشم
می و میخانه را نازم که امشب
پس از چندی خموشی در خروشم
بشکست آینـــه از روبــــرو دلــم
نشکستمش که بداند من عاقلم
اما جسور گشت و مرا مفتضح نمود
با این کریه چهره و اندام بنجلم
ای خوش آن روزی که در صحرای عشق
خار خونخواری گریبانــــم گرفت
نیش خود چـون نوش شیـــرین بر لبم
آنقــــدر بگذاشت تا جانم گرفت
سایه ای دارم ولی یک سایه بان میخواستم
اشتری دارم ولی یک کاروان میخواستم
خانـــه ای دارم ولی میخواستـــم آوارگی
تا بیابم آنچه را از دیگران میخواستـــم
ز مــــرغ دل شنیدن ناله زیباست
درون سینـه سوزش ها تب آراست
اگر قلبــــی تپــــد آرام و خسته
به قبرستان ببر جایش همانجاست
هر که چون من با خدای خویش گردد آشنا
یا ز خود باید گریزد یا گریزد از خــــدا
ور غریبی جویـــد و پویــــد ره بی انتهــا
هم خدا با اوست ، هم او با خدایش آشنا
در چهره تو کعبـــه مقصود هویداست
آنجا که تویی حاجت و آمال من آنجاست
رو سوی تو کردم که نگردم ز خدا دور
دانم که چنین قبله یکی در همه دنیاست
تصویری از ذات خدا در فکر خود پرورده ام
این شکل چندین چهره را اکنون به دل آورده ام
ترسم نظر بر او کنم گردم خجل از کرده ام
گر رو بگردانم از او خــود را ز خاطــــر برده ام
وجــودم تابـــع نابخردی هاست
به شهر دل چنانم شـور و غوغاست
که دیگـــر تاب هشیــاری ندارم
به مستی زندگی کردن چه زیباست
امشب خدا بخواهد اگر با خدا شوم
چشم نیاز بسته و از خود جدا شوم
وارسته وار در طلب انـــــزوا شوم
عاشق شوم بخاطر عشقم فـدا شوم
از محبت بهـــــره ای انـــدر نهـادم یافتم
زین محبت خانـــه ای در صحنه دل ساختم
تا که صاحبخانه گردد دل به هرکس باختم
آمـد آن عشق و ز خجلت سر بزیر انداختــم
محتوای زندگی
محبت درون مایــه زندگیست
گـــواه مقـــام و برازندگیـست
محبت طعامی بود دلپذیــــر
تو این لقمـه را از کسی وا مگیر
محبت فروزان و تابنـده است
طلوعش نویدی فزاینـــده است
محبت به نرمی گشایـد گـره
گذارد به جا بهتریـن خاطــــره
محبت براند غـرورت ز ســر
به همیاری ات میکند مفتخــــر
محبت سراپـرده روح ماست
چو مهری نماند غضب رهنماست
محبت به هر فتنه ای رو کند
کند سحــر و جانانه جــادو کند
محبت پیــام آور شادی است
نشــانی ز آبـــاء و اجدادیســت
محبت بکــن در خــور آدمی
ببــر لذتش تا در ایــن عالمــی
محبت چراغ دل و جان ماست
فروغش به هر کس بتابی بجاست
محبت ز اسمـا ذات خــداست
کسی گر ندارد ز جانش جـداست
محبت نهالی است پر شاخ و برگ
دهد زندگانی به خاک و به سنگ
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی