بگو ای خدا مادرم در کجاست

معمای مرگش ز هستی جداست

اگر سخت باشد جوابــم دهی

سکوتت بقـــا و سکوتت فنـاست

 

غم چو  بندد ز هر طرف راهت

خنده را کن رفیق و همراهت

 

نــدارم بر سرم یک تار مویی

نه زن دارم نه یــار خنـــــده رویی

کلاه گیسی ام بر سر کشیدم

نه شامپو خواهد و نه شست و شویی

 

بهــاره

به تو ای عصاره جان چه خطاب میتوان کرد ؟

که نمونه ای ز هر گل که گلاب میتـوان کرد

کلمات نغــــز و شیـوا که زبان بـدان گشایی

ببرم به کــوی مستان که شراب میتوان کرد

تو غرور من شکستی به صفــــای روح پاکت

ز شکستگان حـذر کن که شتاب میتوان کرد

ز شــــــراره لبانت به قیامتــم کشـــاندی

گنـه آنچنان بکردی که ثـــواب میتـوان کرد

به وفـــای دل فریبان طمــــع دوباره کردم

نشــود گـر اعتنایی به غیـــاب میتـوان کرد

چـو بدیدمت ز شوقت به زدم به بیخیـــالی

طلبی بکردم آنسـان که به خواب میتوان کرد

به نـــدای خود مکن تکیه که مسندی و نامی

به دمـی خطــــای لغزنده خراب میتـوان کرد

تو مرا ز خــود برانـــدی و درون خود بکشتی

چه ز من بمانــده دیگـر که جواب میتوان کرد

به میـان تیــز بینان بکشی خیـــال خــود را  

گــذر آنچنان نمـــایی که عقـاب میتوان کرد

ز چه رشته رشته دل را به طواف خود کشاندی

زده تکه تکــه کردی که کباب میتـــوان کرد

سرِ گــرم و نشئـه خواهـــــم بربوده طاقتم را

هوس ار مهـار گــردد به عذاب میتـــوان کرد

تو ز دیدنـــم برنجـی و من از تو رو بپوشــــم

نپذیری ار نگاهــم به نقـــاب میتــــوان کرد

تن سـرد و ناتوانــم ز دمت گرفتـــــه آتــش

چه بکرده ای به آنی که شهـــاب میتـوان کرد

به تمایلات خوبــم زده ای خطــوط باطل

خبری ز مهر خود ده که کتاب میتوان کرد

 

ز صورتهای اخمــــو رو بگـردان

نگاهی کن به روی خوب و خندان

که شادیت شود چندان و چندان

رهت وا میشود در راه بنــــــدان

بکن یک امتحان در پشت فرمان

نگردی از چنین کاری پشیمــان

 

خــــدا با خنــــده دنیا را درآمیخت

به غربـال محبـت خاک آن بیخت

خوشا بر آنکه که احساسش برانگیخت

سبوی می به جام این و آن ریخت

 

بخند و حد و مرزت را نگه دار

تبســم حرمتت بخشد در انظار

 

خنــده را در دهن نگهدارش

غم چو آمد به خنـــده وادارش

 

سرم تاس است و تاسی خوش نما نیست

کنم چربش نیازی بر حنــــــا نیست

نه شانـــه خواهـــــم و نه سر تراشــی

بر این رخشنده سر مویی به جا نیست

 

پرواز

ندانم چرا – از چه – در چنگ خشم زمانم

خدایا نخواهــم جـــوانی به پیـــــری رسانم

برای ستــم ها و ذلت به من جان بــدادی

عجب تر برانـــدی به ویرانـه ای در جهـــانم

گریـــزم ز انسان نما های بیرحم و روحش

به هر معبری– گمــرهی گم تر از گمــرهانم

به روی زمین دست و پا میزنم بهــر ماندن

زبان بستــه جان کنـــده پــــرورده رفتگانم

کنون چشم من باز باز است و سودی ندارد

نمیگیرد این جســـم لاغــــر دگـر استخوانم

نباشـــد مـرا نـام و یادی ز یـاران جانــی

چه سخت است دیدن – ندیدن یکی از کسانم

ندانم اجــــل کور کور است و یا مانده غافل

که از دوریش خستـه و خسته و بی امانم

 اگر کرده فکری که زجـــرم دهـد تا قیامت

نیَـم من نیــَم آنکه در رنج و نکبت بمانم

خلاصی هـــزاران درش را برویم گشـــوده

خودم را به آنی -  از این بند هستی رهانم

اگر مومنی را نباشـــد پسند این جســارت

من او را شبی پیش پیـران ناخوش کشانم

یقینم دهد حق بمن تا که صبرش سرآیــد

ببخشـــد مرا چونکه بینـــد قـرار و توانم

روم باز جایی که جانم شـــود جاودانــــه

شــوم جذب ارواح و پر میکشم با روانـــم

و یا میروم در دل ظلمتی ســرد و سنگین

به خاکـم سپارنـــد یا سـر بـرآرم ندانــم

چو گَــردِه مرا در فضـــایی معلق نمـوده

ندانــم کجــا خانــه ام باشـــد و آشیانم

چرا دل ببنـــدم به رسم و روال تناســخ

اثر کو ؟ نشان کو ؟ که گویـم ز پیشینیانم

توارث بود هدیــه ای در خور هر گروهی

بگیـــرم من آنــرا – دهـم باز بر بستگانم

کنون بنــــده دردم و هم نشیـــن بلایا

خودم با خودم قهــــر و با دیگران مهربانم

شفائی نباشـــــد که شاید بیابم من آنرا

چو یک لاشه ای بی کفن در صف مردگانم

الهـــا بکامم چکانــدی همـه تلخیت را

تَبَـــه کرده ای عالمم را و هم خان و مانم

دو دستم دو چشمم به بالای بالا رسیده

ندیده خـدائی – نـوائی در ایـن آسمانـــم

ز راز جهـــان و وجودم همین باشدم بس

که خاموش خاموش و لب بستـــه ای بی زبانــم

چه بهتر که با داده هایش دری را گشایم

کــه راحـت شـــود زنـــدگی بر من و همرهانم

همه عمر حل گشتم و منجمـد تا بجویم

که ام – خون به رگ کرد و رگ را مبدل بجانم ؟

شگفتا معمــا میان معمــا نهـــان بود و هرگز

نشد حل - نشد حل - شدم رد در این امتحانم

 

خنده پیغام خوب و خوش دارد

اخمِ اخمـــو دلت بیــــازارد

پس تو هم صورتت مصفــا کن

ظاهـر و باطنت مبــــرا کن

 

پیش شماست دیده پر انتظار من

خالیست جایتان همه جا در کنار من

 

هر گروهی را خـدا در جای خود منزل بداد

تا که هر درنده ای آسان نیابد رزق خویش

لیک این انسان نمای پر خطای خود پرست

هر چه در دنیا بود یکباره داند حق خویش

 

درک و وصف عشق تعبیر هنرمندانه است

کم سوادان مهر می ورزند و در خاموشی اند

 

لاف آزادی مزن گر دشنه ای داری بدست

بلبلان با خنده ی گلها غزل خوانی کنند

 

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی