مقصـــرم من و پرگویی ام گواه منست
زبان فتنه بریدست ارتبــاط مرا
شکسته ام ز برون و گسسته ام ز درون
بسانِ بوته ی پا خورده ای لگدمالم
با خنـــده بیجا دل بیمــــار میــازار
عاقل نبرد میوه گندیده به بازار
هر چه بوده پنبه در گوشش بکرده دلبرم
صحبت معقول و نامعقولمان یکسان بود
هستیم را خرج میخواری نمودم ای عزیز
تا فراموشت کنم ، اما خیالاتی شدم
آنکه گوید غم مــرا آرامش پنهانی است
نعمت غشخنده اش را در گلو گم کرده است
محبت را نباشد حد و مرزی ای وفاداران
دوام مهـربانی ها جـــدار کینــه بشکافـــد
آب که از سر گذشت چاره همین است و بس
خود بــده جانی بخود نیست دگر دادرس
ای نفس نگر که عمر من گشته تمام
گر مانده دو روزی نکنش باز حرام
کبـر و غضبت گلــو ی تنگم بگرفت
آزار مده بس است این رنج مــدام
به ناز و غمزه و با یک اشاره
کند بنــد جگــــر را پاره پاره
ندانم دوستم یا دشمــن او
که هم مغرور و هم با من نداره
پرستم جوان چهـــره دلبــرم
ز پیـــری و پژمردگی دلخـــورم
بچیدم بساطی طویل و عریض
دریغـــا کــه در منـــزل آخـرم
ناگهانی عشـــــق در دل جا بگیرد ، می زده
این دو در مستی چه آثاری ز خود ظاهر کنند
گشته ام حیـــران از این دلـدادگان پر تلاش
کین چنین هم را بجوینــد و بما یاری دهنـد
پیـــری
غروب عمــر من از شعــر گفتنم پیداست
حدیث زندگی ام مبهم است و بی معناست
سیاهی شبم افتـــاده در سپیـــده صبح
ز دیــــده ام چه برآید ضعیف و نابیناست
هراس بی کسی و رنج پیـری و تن سرد
رفیق و همدم و همـراه من در این دنیاست
چه بود حاصل این های و هوی نا فرجام
مسیر عمــــــر کجا و توقفش به کجاست
سراغ نیستی ام چون ز هستیم گیــــرم
نشان دهـد که همین روز های بی فرداست
تنم ز خاک پذیــــرا شـود هـم آغوشی
گواه من دل در خون نشستــه ای تنهاست
ظرافتـــی که روانم گرفتـــــــه از آدم
وراثت است و نگهداریش توان فرساســـــــت
درون فشرده ز انگیــزه های ضد و نقیض
خــرد میانجی خوش باوری در این دعــواست
دهن که جلوه ز دندان گرفته عاری گشت
تقاص دهر چه بی حکمت است و برق آساست
جلای موی مجعــد به سر چو تاجی بـود
ببین که تاسَـــم و تاسی مخرب اجـــــزاست
میان واژه ی پیـــــــری بود هزاران درد
امان گرفته – نه جایی برای چون و چـــراست
دلم جـــــوانی خود را دوبـــاره میجوید
عقب کشاندن گردون فســـانه ای شیـــواست
به سن شصت رسید هر کسی به هر جایی
عواقبش چه بگویم حوالــه اش به خــــداست
نمو مغـــزی ام از حد کاسه اش بگذشت
زوال مرتبتش گویی از همین حالاســت
ز چشـــم باز و درخشان و تیـز و بینایم
دو تنگ روزن کم نور و متکی به عصاست
نهـال کودکی ام شد قطور و خوش قامت
کمر خمیـــده و پای شکسته ام برجاست
صفای روی جوانی که فخـــــر آینه بود
شکسته در هم و دلقک نمای بد سیماست
طنین بال مگـس میتنیـــد در گوشــم
کَرَم کنـــــون و بگوشم کلام ناشنواست
در این گــــزاره خلقت دلم به تنگ آمد
زبان الکن من گـه خموش و گه گویاست
نبــود شـــادی یک روزه ام در این ایام
رسیده سال به هفتــاد و بحث واویلاست
ز جنب و جوش شبــاب و ز عالـم تب و تاب
یکی دو خاطره باقی که گفتنش گیراست
خرابی تنــم از شش جهت پدیــــــدار است
خمیــره بشـــری گوئیا بر این مبناسـت
نصیب من چه بوده و تقدیر من مقابل کیست
کتیبه ازلی مجمــل است و نا خواناسـت
مــــدار عمر در این گنبـــــد درون محور
هدف ندارد و سیرش به نحوی از انحاست
به ظلمت ابـــــدی گر رِسم خلاص شـــوم
از این تنــــوره آتش که در دلم ماواست
به کنج خانه نشستی اگـــــر ، زبان بربنــد
که تیغ یار عزیزت ز هر طرف براســــت
دوباره قسمت من گر شـــــود در این عالم
گمان و شبهـــه نمایم مقسمش داناست
سنین پیری اگر جــزو زنــــدگی باشد
ودیعــه ایست که نیمی ز هست آن باماست
شفای پیـر بجا مانده لحظه مرگ است
که خاصه رحمت پروردگار بی همتاســــت
برون ز سر بکن این غـول کج خیالی را
بلا نیامـــده جایش به کنج دل بیجاســـت
ولی نهــــاد بشر ابر و باد و باران است
که هر یکی به هـــوایی طبایعش پویاســت
ز نور و تابش خورشید شد جهان زنده
خموش مانـــده همانا نماندنش اولاســــت
نمای همتی و بهــــره از طبیعت گیر
که دامنش همه جا پهن و نعمتش بر پاست
ز لحظه ها طلب عمـــر جاودانه کنیم
دمی که شاد برآیـــــد ز سینه روح افزاست
به قهقـــرا مکشان این فضای دلکـش را
بدیده سایه سنگین پدیـــده یلداســـت
ز عشـق و روح و صفایــت بساز خانه دل
که یار خوش قدمت رفت و آمدش آنجاست
بزن به پیــکر پیـری جـوانه ها پیوند
اگر مهـــارت خودیاریت ز ســــر تا پاست
ز چشـمه ای که وجود بشـر شود سیراب
لبی که تر نشــــود پاره خشکه اعضاســت
به بـزم دیـده ما دلبرند و دلبازنـد
مجال نیمه نگاهی به شُهــــره و شهلاست
عروس ناز به خواب خوشت کنــد دعوت
مخواب چون که همــای سعادتت جویاست
به طبل عاشــقی ار قلب خود بلـــرزانی
بزیـــــر بال خیالت تجسس عنقاســـــت
صدای ملتمست گر نمیرســــد بر گوش
زبان دلبــــــــری از هر مسافتی غراســت
چه قدرتی که خدا در وجود ما نگذاشت
که برده بهره ز نقدی که جان ما داراســـت
میان زنـدگی و مرگ من شکافی نیست
چنین اشــاره لفظـــی خطابه ای شیواست
اگر به تجــــربه و علــم خود بیفـزایی
رسی به قدرت و پیری کمال استغناســـت
نیاز و غصــــه به افسـردگی کشد ما را
به جان رسیـــم اگر یار و مونسـی ماراست
منَال تا لب و نایت گذار خنــــده شود
صــــدای قهقهـــه سازِ مفرّح فقــــراست
تمایلات بشــــــر تار و پود دوراننــد
که طرح و نقشه و متن و زمینه اش نوپاست
نگر خطای دو چشمی که محـــو تصویرند
کویــــرِ خشک و سرابش مـشابه دریاســت
در عالمی که ندارم خبـــــر ز بود و نبــود
دل رمیـــــده ام آوارهِ بقــــا و فناســــت
چه معضلیســت ره آورد خلقتی مرمــــوز
که نقش علم و تفکر به ساحتش خنثی است
اگر که عاشــــق و پاکی بتاب و تابان باش
که قدر گوهر مخدوش کمتـــــر از کالاست
ز تنگ چشمی و بخل و ز خود خوری بگذر
که ناز و نعمت دنیا ز سفره گستــــر هاست
تو قــــادری که بگردانی آنچنــان گردون
که هر چه میطلبی در کشاکشش پیداســت
قوای گم شده ات در ضمیـــر خود دریاب
که هر که یافت جهــــان کنونیش زیباست
جوان پیــرم و پیــــر جوان نما امروز
روال هستیم از مستیم جدای جداست
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی