نا خلف
با پـــــدر بیگانه میباشی و با مـــادر غریب
حب فرزنــدی نباشـــــد در کلام و حرف تو
هم طلبکاری و هم خودخواهی و هم یاوه گو
حیف از آن نقدی که ما کردیم یکجا صرف تو
باش همچون درخت پر میــوه
هر که چوبت زند ثمر بخشش
یا بگیر از صدف چنین خصلت
هر که خنداندت گهر بَخشش
حکایت دل
دلم ربـــوده و با خود بری بگـــو به کجا
شکار پیـــــر نیرزد به تیــــر بی پـــروا
از این شکستــــه دل پاره پاره مخـــواه
که نقش روح و روانی کنی در آن پیــــدا
مجهــــز است به انواع حربه در سنگـــر
کشیده بسکه اسارت – شده ستیزه گـــرا
دلی که مامن عشق است و منبع احساس
در آن چکیده ز خون جکر چه ها و چه ها
کنون ز دلبـر و دلدادگان شده محـــروم
چو ظلمتی که نشیند به دیـــــده بینـــا
ندانم این چه بُـــوَد دل – و یا بلای تنم
که شکــــوه اش نگذارد دمی مـرا تنهــــا
به ذره ذره آن عالمی حســـــد باشـــــد
که ؟ قادر است که شوید عصــــاره آنرا
هزار کشتــــه و زخمی و مانده در زنجیـر
دلی بدرد نیــــاورده – جز به واویـــلا
چه رشته ها که کند پاره این گسسته لگام
چه فتنه ها که به یک رنجشی کند بر پا
شکاف سنت و تخریب خانــــواده از اوست
بهانه گیری و زخم زبان و مکــــر و ریا
دلیکه تنگ بود جستجـــو کنـد هم سنگ
چو گوش کر که گریـــزد ز ناطقی گویا
کسی که خنده و شادی ز چهـره اش ریزد
گمان مبر که بود بی رقیب و بی همتــا
بجای این دل بی رحم و پر ز خودخواهی
چه میشد ار فلکم داده بود مهـــر و وفا
نبـود قسمت من در جهـــــان دلِ پاکی
عــذاب میدهم و دم بدم کنم حاشــــا
ز بسکه پر شده این دل ز نقشه های پلید
دگر گذشت و مدارا نباشدش معنــــــا
اگر به عقـــل و خرد بسپرم غــم دل را
مرا برند و رهایـم کنند در صحـــــــرا
نباشـــدم بجـــز این دل دگر پرستاری
طبیب بیخبرم کرده گم طریق شفــــا
به دل هر آنچــه بگویم رود براه خودش
مدام پرسه زنـــد در حوالی رویــــــا
ببوده ایم من و دل همیشـــه رو در رو
بهم پریم چو سگ توله و برهنه گـــدا
ز آرزو چه بگویم که دل فدائــی اوست
هر آنچه بیند و خواهد طلب کند یکجا
دلم چه سخت پذیــــــرد قرار و آرامش
مدام پس زند انگیــزه های روح افزا
چه بنـــــد ها که گلویم در آن درآویزد
به پیش ناظر پنهانیم – شوم رســوا
ز رشک دل چو شـوم خسته و دراز کشم
به چنگ و تیـزی صُلابه ام کشد بالا
نبـودی ار تو مرا زندگی چه معنی داشت
نـــدای تو هوس و عاشقی بداده مرا
درون روزن و این حفره میان سینـــــه
شود که جای دهی حَظ و لذت دنیــا
همیشه گسترش دل بسوی دلـدار است
توان رسد چو بخواهد به ساحتی اعـلا
کبوتر سفید دلم چون پری کشد به هوا
پیام شاد رساند به من ز بام شمـــــا
گمان برم که دلم راز آخرت باشد
زمینه ایست که آگه شوم من از فردا
به عقــــل شکوه نمودم چـــــرا نظاره گری
بخنده گفت که دل متکی بود به ذات خـــدا
دیده پر خون خود در آب شور انداختم
شستم این بد دیده را و در تنور انداختم
زنی که مهر و محبت تمام فطرت اوست
وجیه هم که نباشد ، معاشری نیکوست
این گل نشکفته پیغام بهار آورده است
جان به قربانش که عشق پایدار آورده است
یاد بهار
رفتی و دیده ام به گل و نوبهار نیست
در سرزمین هستی من سبــــزه زار نیست
در کوچه های تنگ و بویـرانه ی دلم
جز بانگ بیقـــراری و داد و هـــوار نیست
هر روز قاصدان تهی دست و سر بزیر
از ره رسند و مــــژده رسانی ز یـار نیست
با بخت تیره هر چه بکــــردم مقابله
حاصل همین که هست بود ، اختیار نیست
دم میبرم درون و برآرم همــان برون
تکـــــرار ابلهانه من پشتکـــار نیســــت
هر روز چشـم من به سرابی دگر فتد
چون پیش میروم اثــــری آشکـــار نیست
گویند اشتـــر زمانه نشیند به پشت در
چشمم سفید و زمزمه ای در کنــار نیست
کشتم که کرد در دل صحرای دانه سوز
جز پوکیم به پهنـه ی این شوره زار نیست
مبنای خلقتـم ز ازل بوده سستِ سست
تامین یک دمم احدی عهــــده دار نیست
عمرم پر است از لحظاتی پر اضطــراب
جنجال روزگــــار کم از کارزار نیســــت
چشمم ز پشت پنجـره ی عرش بنگرد
آسایشی میــانِ یکی از هـــــــزار نیست
گویند پیک خوش خبــرم میرسد ولی
جز جان به لب رسیدن و جز انتظار نیست
در این فضا که پر بود از بهـره و نصیب
سهمی و قسمتی ز من کهنــه کار نیست
خوابی بدیده ام که در آن سوی بی نشان
پژمــــرده روح ملتمسم بیقــــرار نیست
زاین رو بود که جـان و روانم بری شــده
از این جهان که بوم و برش استـوار نیست
دانم خــــــدا و هر که مرا آفریده است
یک لحظه رغبتش به چنین روزگار نیست
حال دلم مپرس که بگریزد از بهــــــار
صیـــــد رمیــده را هوس لاله زار نیست
باید کجا روم ، به که گویم نیـاز خویش
گوش فلک گرفته ، شعورش مهــار نیست
با این وجـود شادی ما ، زنـدگی ماست
غم پیشگی و شکـوه کم از انتحــار نیست
یا رب بده صفـــــا و توانی به گفته ام
عمری سکوت در خور هیچ افتخـار نیست
این چرخ جانی است و مرادش نگفتنیست
با هیچ زنـــــده ای اجلش سازگار نیست
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی