تب و تابم شدی پیوسته در رویای شیرینم

زبانت بسته بگذاری و بیدارم نگردانی

 

نِق نِق زن کرده مغزم را برون از کله ام

همچو موش خانگی چرخم بدور تله ام

 

رخت ای نور خورشیدی ز ما گرداندی و رفتی

ولی میبینمت هر شب که اختر وار تابانی

 

بگشوده ای به رویم در های عشق و امید

اشکم میان چشمو رویم به روی خورشید

 

سایه روشن

زنــدگانی را به ما دادی خــدایا بهــــر چه ؟

هدیـه ای باشـد اگر در حد رویا بهـــــر چه ؟

خود کفایی در جهان حرفی بجز افسانه نیست

جسم ما در زیر دندانهـــای بُرّا بهــــــر چه ؟

عالم زیبـــــای ما باشــــد درون باغ وحـش

اینهمه خونخواری و جنگ و جدل ها بهر چه ؟

گوش نوزادان ز طبــل روزگاران در طنیـــن

لرزه و وحشت به دلهـــای مصفـــا بهـر چه ؟

ضد هـر جنبنده ای کــــردی رقیبانی عیان

اهلیان را آفریـــدی ، وحشیان را بهــــر چه ؟

بلکه ظلمت چیره گردد نظـم گردون بگسلد

لذتی ناچیز در عمـــــری فریبـــــا بهر چه ؟

با همــــه آلودگی هـــای محیطی روز و شب

خلقت بی وقفه در خشکی و دریا بهـر چه ؟

چیست مقصود و مرادت از مهــــارِ زنـــدگی

جنگل مولا بپا کردی ، هیولا بهـــــر چه ؟

زنـــــده ماندن قرعه ای باشد به نام هر کسی

در مکانی ناکجا ، وهمی سراپا بهــــر چه ؟

مایه این زنـــــدگی اجبار خوردست و خوراک

مستمر کردی شکم با نان و حلوا بهـر چه ؟

خویشتن داری کنــــم گاهی ، زمانی سرکشم

چرخ را تمکین ز بیم واغریبا بهـــــر چه ؟

عالـــم دیگر اگر باشد روالش بنــــدگی است

وعده هایی معتبر در عرش اولیا بهــر چه ؟

پیش خود خجلت کشم هر دم بخود رو میکنم

در ضمیرم توبه و تردید و تقوا بهــــر چه ؟

عمر خود طی کردم و جویم مسیر آخرت

وعده عشق و بهار و روی زیبا بهــــــر چه ؟

کاش میگشتم فراموش و نبودم در جهان

روح و فکری درهم و نقشی مجزا بهــر چه ؟

در وجود ما بود دامی پر از بنــــد خیال

دلبر و دلدادگانی مست و شیدا بهــــر چه ؟

جان ما را باز میخواهی اگر منت کشیـم

اینهمه امراض بدخیم و بلایا بهـــــــر چه ؟

طینت آدم بود مملو ز امیالی پلیــــــد

مرتبط جمعـی به انفاس مسیحا بهــــر چه ؟

با زبانی بسته و صــد ها نیاز جانگـــداز

خوش درآید خوب و بد در چشم بینا بهر چه ؟

بوالهوس انسان چرا بر اعتیـادی رو کند

کرده ای چرسی جدا بنگی مهیا بهـــــر چه ؟

نشئـــه در خشخاش و مستی در دل انگور ناب

حرمت از آدم گرفت و شرم حوا بهـر چه ؟

با پرستش فطـــــــرت انسان هماهنگی کنـد

اینهمه آداب و آئیـن مبرا بهـــــــر چه ؟

هر دم از اطراف عالم سرنخــی آیــد بــــرون

کاو فروغی گردد و رمزی سراپا بهــر چه ؟

هستی حیــــوان بود شیریــن تر از شادی ما

چون شناسد لحظه ها را فکر فردا بهر چه ؟

ای خــــــدا این عقل سرگردان عذابم میدهد

راز پنهان ماندن اسرار دنیا بهــــــر چه ؟

در جواب هر سوالی حرف و بحث و گفتگوست

جا نگیـــرد ذره ای اندر الفبا بهـــر چه ؟

هـر چه دادی میپذیرم با لب خنــدان خویش

تا سپاست گفته باشم شرط و اما بهر چه ؟

خُلق و خویم را تو دادی من ندانم از چه ام

خیر من پنهان و شر با بوق و سرنا بهر چه ؟

با همه رنجی که در اینجا گریبانگیر ماست

کس ندارد رغبتی بر عرش اعلا بهـــر چه ؟

پس یقین با خاک سنگین جابجا گردانیـم

لوحه ی هستی ندارد متنِ گویا بهـــر چه ؟

طعم مطبوعی چو باشد در درون زنــدگی

میفریبد عارف و عامی و دانا بهــــــر چه ؟

با هزاران خدعــه و نیرنگ و معیار فریب

قولِ رویایی دهی ، امروز و فردا بهـــر چه ؟

با گنه آسوده باشم سخت میباشد صواب

یک دل هرجایی و عمری تمنا بهــــر چه ؟

یاوه گفتم ترسم از فردای ناهنجار خویش

آفرین بر آفرینش نقد بیجا بهـــــر چه ؟

 

 

گرفتار

خواب بینم یا که بیــــــدارم نمیدانم هنــــوز

مستِ مستم یا که هشیارم نمیدانم هنوز

بحر عرفان در خروش و قطــــره ای در ساحلم

محو گردم یا به دل بارم نمیدانم هنــوز

هستی و نابودی اش را ذره کِی داند که چیست

نقطه ام یا نقش پرگارم نمیدانم هنـــوز

رو به دنیا کرده ای درمانــــده در آمال خویش

عاجزم یا مرد پیکارم نمیدانم هنــــــوز

بر مــزار خویشتن عمـــــری عـــزاداری کنم

قاتلم دیوانه انگارم نمیدانم هنــــــــوز

مشت خاکی را که پاشیـــده به چشمم روزگار

دیده گر بی گریه، تر دارم نمیدانم هنـوز

روبروی خالقم جویم خـــدای خویش را

مومنم یا کور مکارم نمیدانم هنـــــوز

دردمیـــد اشراق خاور با رخی فرزانه وار

مقدمش با جان خریدارم نمیدانم هنوز

گر ضیا دانی نمیدانی هنوزت عقل نیست

گو گرفتــــار رخ یارم نمیـــدانم هنـوز

 

زن بد خرده استخـوان باشد

در گلو مانده در امان باشـــد

کمکَمَک تنگی نفـــس آرد

شر شود حربه اش زبان باشد

 

گو مبارک که مبارک قدمی در راه است

خاطر شاد من از آمدنش آگاه است

 

گفتار

چه پیش آمد که تنها و به جان قصد سفر کردی

مگر یادت برفت با ما چه دورانی بســـر کردی

زخاطــــر برده ای گر یک یک ما را ، به جا آور

چو اندک رنجشی بودت محبت بیشتــر کردی

شکیبانـــه نگاهی کن ببیـن دنبالـــه اشکـــی

که میبارد به آن آتش که ناگه شعلـه ور کردی

گزیـدی سینه خاک و ببستی چشم از این عالم

چرا دنیای جسمت را بدین سان مختصر کردی

در آن خاموشی و ظلمت در آن تاریکی مطلــق

در آن اعماق بی روزن سرایی مستقــــر کردی

بگو حالا که آنجایی روانی شــــــاد تر داری ؟

که از ما دل بکندی رو به دنیای دگر کــــردی

از اینجا چشم مشتاقی به آن عالم نمیافتــــد

بدیدی مادر و رویی به دیدار پـــــدر کـــردی ؟

در آنجا حرف و بحث و گفتگـو آسان نمیباشد

چِسان و با چه الفاظی تو ابراز نظـــــــــر کردی

سوالات قیامت را چه کس بر عهــده میگیـرد

چگونه با چه برهانی خودت را مفتخــــــر کردی

چسان گردونه خلقت روان را رنگ و رو بخشد

تو در شکل و شباهت ها چه تصویری به بر کردی

اگر کامل ترنــــد ارواح از انــــوار روحــانی

روانت با چه معیـــــاری غنی و بـارور کــــردی

و گر همــــواره تنهایند و بی یارند و بی یاور

ندانسته چه پروازی به عمق باختــــــر کـــردی

به وجـــــد آینـد خویشان با تمام آشنایانت

چو دیداری از آنها ناگهان و بی خبــــــــر کردی

به دنیا آمدی گریــان و برگشتی پریشان تر

عجب بیهوده دورانی به ناکامی هــــــدر کردی

شنیــــدم هر که رو گرداند از آیین دورانش

جهنم پس زند او را بهشتش بر حــــــذر کردی

به درگاه خدایت گر رهی جستی بپرس از او

چرا این دشت آرامت قرار فتنــــــــه گر کردی

بکردی اشرف مخلــــوق ما را اندر این عالم

به خونخواری ز هر درنده ای درنــــده تر کردی

فشاندی نور شفافی به اقمــــار و به افلاکت

ولی سطح زمین را مامنی پر شور و شـــر کردی

به هر سویی در آفاقت هـزاران لعل رخشنده

ولیکن چشم ما را محو مال و سیم و زر کـــردی

گمانم کرده ای در هم مَهـار مِهر و قهرت را

ز کوهت آتش از ابرت زمین را خیس و تر کردی

به نوزادان محبت های مادر را عطا کـــــــردی

ولی پیــران بی کس را غریب و دربــــــدر کردی

نفهمیـــــدم در آخر چیست این اهداف نامرئی

چو دیگی را که آشش را خودت پختی دَمـَر کردی

اگر بیهــــودگی باشد سرانجامی رهایش کـــن

بکن قاضی کلاهت را تلاشـــی بی ثمــــر کردی

جنون و جهــل و نادانی مریـــد ذهن ما کردی

سپس بازار مکــاره در عالــم جلـــــوه گر کردی

دهی جانی و میگیری به سرسختی و دل سنگی

گسستی مهـــر و هر بالنده ای بی بال و پر کردی

نمایی پر ز احساس و عواطف روح و جــــان ما

چو پیوندی به بار آمد ز بن زیـر و زبـر کـــــردی

اگر کامل تر از ما نســــل مطلوبی بپــــروردی

مکن بیمـار و بیجانش چو عزم این هنـــــر کردی

بزن یک چرخش و بنگـــر عــــذاب بیگناهان را

که با قهرت چه تعدادی علیل و کور و کر کردی

به رسم خیمـــه شب بازی در این تالار پر پــرده

چه اشباح مخوفی سهم چشمان بشـــــر کردی

بـــدادی قدرتی افــــزون به موجودات دلخواهت

ضعیفان را حقیرانه دچار صد خطـــــــر کردی

بلاهای خرافی خشــــم و نفرت خودستـــائی را

روان در خونِ بدنامانِ پست و مشتهـــــر کردی

بکــــردی عاقبت مخلوطِ خاکت پیکـــــر ما را

و یا در پیچش خلقت خوراک جانـــور کـــردی

چه خوش خواهر شدی راحت زبار خانه بر دوشی

چو یک ناخوانده مهمانی از این دنیا گــذر کردی

دعــــای هر زمینگیـــری رهایی باشد از هستی

تو خود این شام ظلمانی به بیتابی سحــر کردی

خـدایا کرده ام جزئی ز صـــد ها شکوه واهی

چه اعمالی چه رفتاری بنـــام دادگـــر کردی

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی