پیرزن دلخور شود از چهـــره ی پرُ چین خود
زین سبب اول عروسش را اذیت میکند
بعد از آن هر زن که دارد جذبه ای در جمع او
غیره اش میخواند و بر او منیت میکنـد
یار گر یارِ تو باشد زندگی شیرین بود
لذتی همسان نیابی در فراسوی جهان
ز وجهه ات به دلم آتشی به پا کردی
که نقد هستی من گشته - باد و خاکستر
گل من
در باغ من گل را ببین گــردد پی یار دگــــر
با شاخه اش پا میکشد بر روی دیــوار دگر
از خار یاری خواهــد و از باد میجویـــد کمک
تا دل برد از هر کسی با ناز و اطوار دگــــر
از غنچه تا گل گشتنش بگرفته جا در دیده ها
از گل به پرپر گشتنش یابد نگهــــدار دگر
از حالت و رسم و خــزان باید گرفتن پنـــدها
کز ناز گل رو پیچد و جوید خس و خار دگر
من از گلم برداشتم چشـم طلب تا زنــــده ام
بگذاشتم بازی دهد چون من خطاکار دگــر
آنجا که خشکــد شاخه ای جائیکه میافتد گلی
یاد بهــاران میکند روحم در ادوار دگـــــر
آن گل که بوید هر کسی در رهگـذار و رهگذر
بویش مرا با خود برد اندر لجنـــزار دگــر
دانم دوام دلبــــــــری در گل بود کوته ولی
از وحشت بی یاوری گردد گرفتــــار دگر
زیبا گل خوش خنده ام خندد بروی هر کسی
حجب و حیا در شهر ما باشد به معیار دگر
از سرکشی های گلم گفتم ولی گل گل بود
بویش کن و نازش بخر قبل از خریـدار دگر
یار من جوید تجــــدد را و آدابی بــِروز
گفتمش از ما گذشته بهر خود الگو مدوز
گفت با این عادتت جانم به لب آورده ای
کن رهایم مُستبد و پس گرا باشی هنـوز
مسافر
دوباره شـــام غریبـــانه ام پدیـــــدار است
فضـــای خاطـره ام سرنگون و دوار است
کجــــــا روم به که گویـــم که طوطی من
پری گشوده و پوشاله اش به منقــار است
مسیر و قصد و گذارش به سمت طوفان است
همای پرسه زنش حافظ و نگهـــدار است
فسانه بــــود و زبانش زبان گلهــــا بــــود
کنون بهــــار دلش با خزان کلنجار است
تمام توشـــه خود را بــــداد و بگرفتنــــد
در این گذر که حریم عقابِ خونخوار است
پرنــده ای که جدا گشته از سُلالـــه خویش
به هر کجا که فرود آید آسمــان تار است
به هر پری که زند دیـــده اش بــود جویا
کجاست مامن امنی که آب و اشجــار است
کنون حکایت من هم ، شبیه قصــه اوست
به هر رهی که درآیم کمین اشــــرار است
مرا به گریه پذیرای بنـــــدگی کردنــــد
قــــرار بیکَسیم در میـــان اغیــــار است
عجب که خون کثیفی ودیعـــــه ام دادند
روان و مُلک وجودم همیشه بیمــــار است
ندیدم و نشنیدم کـه در جهــــــان باشد
معاشری که چو گل با صفـا و بی خار است
خـــــدای من تو کریمی و عادلی و رئوف
چرا که بنده ی خاصت شـرور و مکار است
ز کیست این همه تقصیر و این همه تزویر
یقین معلم دهرت خبیث و جبـــــار است
پدر ز مادر و مـــــادر ز اهل خانه بریست
برادران ز خواهر و خواهر ز جمله بیـــزار است
کجاست آنهمه مهــــر و وفا و عزت نفس
که حاصلش طمع و قهـــــر و مکر و آزار است
ز اعتقاد – تظاهر فقط بمانــــــده و بس
گسسته سنت و لهـو و لعب نمــــــودار است
بمانده ایم در این منجلاب جان فرســـــا
نجاتمان همه با حرف و بحث و گفتــــار است
تنفســی نتوانیم و گیـــــــر دود و دمیم
تلاشِ ریــــه به سختی و رنج بسیــــار است
هوا - هوا به جای غذا مشکل جهان گشته
چه سود – چشم مدیران به دخل سرشار است
زمانـــه رو به خــرابی و من ز باده خراب
ز زخم کهنه دلم بیقــــرار و تبــــــدار است
چه خوب میشد اگر نشئـــه مانم و مخمـــــــور
به چشم مست – جهـان نقشه ای به دیــوار است
ز یارش هر کسی رنجید و بگذشت
پشیمان گشت و چون فواره برگشت
خنــــده مبنای صحت روح است
عمـر با خنده ضامنش نوح است
خنـــــده هم نشئه هم صفا دارد
خاصــه بر قدرتت بیفزایــــــد
میشــود هم دوا و هم درمـــــان
گر نخنــــدی دلت به تنگ آید
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی