خنـــــده هر خسته را دهد جانی
این تو بهتـــــر ز هر کسی دانی
خنـــده چون آب زمزم است عزیز
هدیه بر تشنگان نما و مریـــــز
اولین خنــــــده هدیه مـــــادر
گر که نشنیـــــده ای بکن باور
خنــده های پدر پر است از شوق
قـــدر آن دان ، نباشـــدش مافوق
دشمنی ، پیدا شد ار ، با خنده مسحورش نما
چون شود شرمنده از بگذشته ، معذورش نما
خنده گر سختت بود لبخند هم باشد به جا
با تبسم میشوی با هر غریبی آشنا
خنــــــده تفریح اهل دل باشد
خود خور از دیگران خجـــل باشد
خنـده چون نور در شب تارست
هر عبوسی خموش و بیمارســـت
آنکه با دیگران کند خنــــــده
دلخوشی را کشد به آینـــــــده
بکن گلخنــده ات را وقف مردم
مزن نیشی به هرکس همچو کـژدم
خنـــده با خنـــده ها در آمیزد
غصــــه از زنده دل بپرهیــزد
چشـــم خود وا کن و لبت بگشا
تا روانـــت به غمزه برخیـــزد
رفت شخصی پیش قصابی تمیز و خنده رو
گفت مهمـان دارم و در پیش مهمـــان آبرو
گفت قصابش که دارم فیله هایی بس لذیذ
گفت نسیــــه ، گفت رو ، مهمـــل مگـــو
بکردم کرده اش پنهان و جورش
دو دفعه هم نمودم لاک و مهرش
بشد تکرار و گفتـا بخشش از تو
دگر گوشم نشـد راضی به عذرش
لخت و عریانی بود در اندرون وارستگی
خبط انسانی همه در پوشش و پنهانی است
مادرت فرزند آدم را مفخر کرد و رفت
غنچه ای بنشاند و دنیا را معطـر کرد و رفت
از شبهـــه پر شده ام توبـــه میکنم
اما به بدگمـــــانی خـود خو گرفتـــــه ام
بار هستی را توان سنگین و سنگین تر نمود
عاقلان کمتر به گِرد آرزو ها میرونـــد
چرا جواب محبت جواب گویا نیست ؟
گمان که خون بشر آنقدر مبرا نیست
گر اجل با من بسازد میکنم خواهش از او
امشب ار آیی بود بهتر ز فردای دگر
شاهد شادی و عشق است و امیدست و نوید
هر که جامی را گرفت از آنکه مِی را آفرید
اجتماع از بس که در گرداب گشته غوطه ور
بیشتر دلبسته بر حیوان و مهر جانـــــور
احتکار
بابا ز گرانی شده غمگیــن و خمودست
دلال بنالــــد که به بازار رکودســـــت
هر معترضی در پی قاضـی و شهودست
هر کس که توانستــــه متاعی بربودست
ابعاد چپاول گری بی حـــد و حدوست
کاسب هدفش جیب پر و بهره و سودست
مسئول گرانی ز پی نشـــــر وعودست
یک شیب ملایم به جلـو رو به صعودست
مرزی نتوان یافت که راهی به فرودست
افسانــه تعزیـــر فقط گفت و شنودست
آورده کلیــــدی و دری را نگشودست
یا قفل خراب است – وَ یا منع ورودسـت
از گوشت گذشتــم که مضـــــرات وجودست
گو ماهی گمگشتـــــه من داخل رودست
مرغم به هــــوای خود و در بانگ و سرودست
بگسسته ام از هم که نه تاری و نه پودست
روی زن و فرزنـــد کســــان زرد و کبودست
بودست تهــــی دستی و اینگونه نبودست
در کنــــج دل رنجبـــــران آتش و دودست
همــــواره نزاع بر سر نابـــودی و بودست
کم خورده به پر خورده کم و بیش حسودست
حالا چه مسلمـان و چه از قوم یهودســـت
این رســـــم که آورده – که آنـرا بستودست
دستی بگشاییــــــد نگوییــد که زودست
حلال چنیــن واقعــه شایـــان درودست
جایی که بر امیـــد کنم تکیه روز و شب
با مرگ چانه میزنم و راضی ام به تب
به خودت امیدواری که درون من چه داری
ز تمام روح و قلبم سند و قباله داری
عشق گر سربرکشد خود مشکلت را حل کند
نونهالش میتواند بیشه ات جنگل کند
خشم و خروش توست مجازات زندگی
رامم نموده ای و به بندم کشیده ای
کی پیـــــر جهان دیده رباید نظر یار
مگذار بر آیینه فتـــد لایـه زنگـــار
صدای پای محبوبم در این ویرانه میآید
خرابی ها شده چندان که او گم کرده راهش را
هر شب به خیالش هوس بوسه نمودم
یک دفعه نیامد که چِشَم طعم وصالش
چشمک پر فتنه اش بر عقل ما پیروز شد
راه دل را برگزیدیم و گرفتارش شدیم
زنم پیرست و از پیـــری هراسان
بگفتم حل شود این مشکل آســــان
بکن مصرف کرم های فـــــراوان
ولی هرگـز نگردی چون عروســــان
خــــدایا قدرتی ده تا بدانـــم کیستــــم
مرده ام یا زنده ام در هستی ام یا نیستم
جنبشی دارم ، بگردم حول و حوش زندگی
میروم جایی که آنجـا باید از پا ایستــم
در کجا و کی ندانم قاصدم قصدی ندارم
آرزو دارم بدانم کیستـــم یا چیستـــم
هر که بی مادر شود پرسیدن حالش خطاست
چون که عشق مادری اسطوره ی اسطوره هاست
به خلقتم شده ام خیره و به کنج دلم
چو نقش ظاهـــر و باطن بکرده مشتعلم
تبسمــم به لبان و تواضعم محسوس
درون محرک پنــــــدار پست و منفعلم
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی