زن بدگمان فشارد – بگلو و دل حسادت
نپذیردش طبیبی و ز خود کند عیادت
بانوان آهسته تر بیراهه ها را طی کنند
از عقب آیند و مردان را به مردی هِی کنند
از سرم آمد برون حال و هوای دلبری
تا تو رو مستانه دیدم در کنار دیگری
زن ناجــــور ذره بیــــــن باشـــد
پرورشگاه تخـــــم کیــــن باشــــــد
زن غرغرو چو داری ، دهنت ببند و – بارت
بزن و برو که هرگز نتوان کند شکارت
سیر و پیاز هر دو پذیرای هم شدند
هم ریشه ایم ما و به دنبال آفتیم
زن بد زبان ، نمادی ز کنیز خانه باشد
خردش ضعیف و کارش جدل و بهانه باشد
لذتی برده از گناهانم که فقط توبه توبه گویانم
بار الها مرا مکن توبیخ ، بوده این مزه زیر دندانم
دعوت کنی مرا به رغبت و با اشتیاق خویش
مار گزنده را به عقب ران مکش به پیش
هنر زبان نخواهد و خود منتهای بینش ماست
بَرَد به اوج ، نبوغی که مرز دانش ماست
در قلب تنها مانده ام جایت چنان خالی بود
کاین مانده عمر واهی ام هر لحظه اش سالی بود
زنی که مومن و خوش حالتست و سر زنده
بنــای زندگیش محکم است و پاینــــــــده
هر گلی چیدم ز باغی بوی دلخواهم نداشت
دسته کردم چند تایی تا مشامم زنده شد
تا تلخی ایـــام ز کامم گـــــذران است
تلخست می و تلخی می بهتـــر از آنست
زن زیاده طلــب در خیال مجهولســـت
مدام حسرت آنرا خورد که خرپولســـت
یک شعلـه برافروز و بزن بر دل خامم
تا پخته شود مایه گفتـــــار و کلامم
مگــذار که تنها گذرد روز و شب من
بی تو برسد جان من آسان به لب من
غیر غم هر چه به من داد خـــدا بازگرفت
با چنین هدیه ی حق داده ، دلم ساز گرفت
حیف یک لحظه عمرم که کنم صرف غمی
قامتم خم نکنم زیر فشــــــار و ستمی
زنی که وحشت و وســــواس ارمغان آرد
شکنجه گر شود و زخمیت نگــــه دارد
مالی که سوخت در پی خاکسترش مباش
در مشت خود بگیر اگر مانده ای بجاست
کاش میشد از نظــــر دورت کنم
در دلم جا داده محصورت کنــــــم
چشم تر اشک پــدر بدرقه راهم بود
غم سنگین دلش بر دل آگاهــم بود
ترسم نتپد دل چو در او عشق بتابد
هر گل بسری دید ، بسویش بشتابد
در مرام دوستان غیر از ریا چیزی نبود
بی نشانه ، بی هدف ، تیری رها کردن چه سود
زنی که ریشه و اصلی و حرمتی دارد
نهال برتر و بذر یگانگی کارد
زندگی مجموعه ای از شادی و دلدادگیست
رنج و غمها جملگی پسمانده ای بی مصرف اند
گناه بخشش حق را طلب کند ای دوست
چرا به باد دهی در دمی اصالت خویش
گلرخان را موسم بشکفتنی در کار نیست
هر زمان ظاهر شوند بوی بهاران میدهند
شادم ز غیبت و غمگین ز دیدنش
با این وجود همدمی اش برگزیده ام
عاشقان از چشم ظاهربین به نحوی میرمند
باطن اندر باطن اند و جان به یکدیگر دمند
آنکه مرا نعمت جان داده است
بیش تر از جُثه توان داده است
رفتم اندر دادگاه روح و وجدانم شبی
در همان شب مانده و محکوم خود آزاری ام
از شبهـــــه پر شده ام توبه میکنم
اما به بدگمانی خود خو گرفتـــــه ام
مدح خود گویم و آیینه کند تائیدم
آنقدر خویش ستایم که شوم بیگانه
لخت و عریانی بود در اندرون وارستگی
خبط انسانی همه در پوشش و پنهانی است
خارم ، برای حفظ گلی چون تو رسته ام
افسوس دست غیب ندید اشتباه خویش
بار دگر خلاف میــل طبیعت شوم عیان
گر بو برم به ضد و نقیضی به راه خویش
روی خندانت چنان بگشاده و پر رنگ و بوست
آنچه می باشی عزیزی ، اینچنینم آرزوست
دیده ام رقصان و مژگانم چه زیبا کف زنند
خانه دل ، دلبرا یکدفعه رویایی شده
بجای موعظه ای کاش خوش بیان بودم
ز قهر یار مصون بوده در امان بودم
فاش گویم بنده را بند گران باید بدست
چون که هر بی بند و باری عهد و پیمانش شکست
دستکاری شده اقبال من از روز نخست
طالعم رو به کجی رفته ، مرمت نشود
اینهمه زیبایی و احساس پاک و روی خوش
تا مرا بینی چرا هُرم جهنم میشوی
رد و قبـــــول یار بود انتخاب او
بیتابی منو تو کجا ، صبــــر او کجا
در این تهمانده عمرم هوس ها گشته اند افزون
ندارم دلخوشی غیر از توهم های گوناگون
رفته در باغی و می تنها نمیسازد مرا
دلبرا ، بی تو تب مستی بیازارد مرا
راز خلقت را بپرسیدم ز هر کس طفره رفت
این معما قبل ما هم زیر ظلمت بوده است
نوح دست این جهان را خواند و آخر خسته شد
من که کشتی بان ندارم تابع طوفان شدم
فکر کردم ، در تقلایم ولی کافی نبود
آن خمیری که ندارد ورز ، نانش کَفته است
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی