زمانِ نوجوانی را چه بیهوده هدر کردم
تلاش مبهمی باشد چو در پیری به پا خیزم
تمنا کردم از چشمم ، نگه گرداند از یارم
چکید اشکش برون در جا و مژگانش فرو افتاد
به کوه هر که رود رسم زندگی بیند
که درغروب ، دگر مرد صخره پیما نیست
چرخ گه کج میرود گه راست ، افسارش ول است
سرکشی قهار میباشد ، مهارش مشکل است
بود در چشم مادر مهر و الطاف خداوندی
مکن کم نور و خاموش این چراغ آسمانی را
از صبح و صبحدم چه بگویم ، که دیدنیست
الحق که بو و طعم و نسیمش چشیدنیست
شگفتی ها ز حد بیرون و عمر کوتهی دارم
ندانم عاقبت حیرت کجا دیوانه ام سازد
اگر به خانه بماندم فقط مریض تو ام
عیادتی بنما گر چه منتظر داری
جوانی چیست پرسیدم ز دانا پیر فرزانه
بگفتا خود فریبی ، کو همی نازد به بازویش
نیست در سرتاسر عمرش نشانی از غمی
آنکه دنیایش بگنجاند درون یک دمی
درون مغــــز من دنیایی از راز جهـان باشد
نه در حد و حدودی ، بلکه مرزش بی کران باشد
خمیری باشد و حجمش به بُعد آسمان باشد
نداند کس در این معجون چه اعجابی نهان باشد
برون از حیطه خلقت ، بود شرمـــم از این فطـرت
چرا در وحشتم گاهی ، چو در خود دارم این قدرت
صبح بیا بیا که من بهـره ز چشم خود برم
بر افق طلاییت پر بکشـــــم ز جا پــرم
چرخ زنان در این فضا دیده به روی خاورم
مژده روشنی دهم به روح و فکر و خاطرم
شاهد شادی و عشق است و امیدست و نوید
هر که جامی را گرفت از آنکه می را آفرید
آنقَدَر در کوی یارم می خور و میخوارگیست
کاندر آنجا چهره ی یارم نیفتد در نظـــر
میدهم پیغـــــام و مشکل گشته راه ارتباط
بهتر از این مِی نجستم یاوری جوینده تر
تشابهی نبوده که رشکش مرا نرنجاند
ز بسکه وسوسه دل دچار حسـرت شـــد
هـــــــزار نعمت سرشار عالم امکان
ندیده چشمم و پابند مال و شهــرت شد
عشق اگر پنهان بماند ماجرایی بیش نیست
آفتابی کن یخی را ، کاندر آن بینی صدف
نوجــــــوان بودم و کنون پیـــــرم
با همه ابلهانـــــه درگیـــــــرم
هوش و عقلم پریـده از مغــــــــزم
هر چه جــان میکنم نمیمیــــرم
گردون فریب میدهدم ، چرخ له کند
این بازی زمانه به پایان نمیرسد
سینه مالامال عشق ار شد نشان زندگیست
زیستن با خورد و خوابش شیوه حیوانی است
چه رفت و آمدی دارم بر آن آیینه ی قلبت
ولی کوچک ترین ردی ، بجا بر آن نمیبینم
سینه مالامال عشق ار شد نشان زندگیست
زیستن با خورد و خوابش شیوه ی حیوانیست
نه امرت میکنم ای دل ، نه نهیت بر سر عشقی
نه گوشت محفظی دارد ، که پندم را نگه دارد
مرا در سینه دیگر جای غم نیست
چو پر شد خانه مهمان محترم نیست
تو میجنگی و من برجی برای صلح میسازم
مکن تهدیدم ای یاغی که روحی پر توان دارم
هر چه خودبین تر شوی آیینه تحسینت کند
این همانستی که آخر زشت و غمگینت کند
تمام فخر انسان باشد اندر خدمت مردم
ندارد گر درختی بار و زیبایی ، بود هیزم
چند باری باید اندر این جهان ظاهر شوم
تا بدانم اندکی قدر و بهای دلبری
اشکم ار یکجا روان گشته مداوای دل است
سیل دریا جُسته ، برگشتش محال و مشکل است
کجا ، که گفته که ثروت کمال خرسندیست
هر آنکه زنده بود ، دور گردنش بندیست
گوش من بر چاپلوسان گاه مضنون میشود
از دو رویان کی توان پیغام مقبولی شنید ؟
تا شدم بر آرزو ها چیره ، دل پس زد مرا
توبه کردم ، روبروی دشمنم زانو زدم
لبخند تو ای غنچه نشاطیست در عالم
پر پر شوی و باز به گلـــــزار درآیی
ای مژده رسان قاصـد پر توشه و پر بار
تو رونق بزمی و به هر صحنه صفایی
چهره پر جذبه اش بر عقل ما پیروز شد
مهرِ دل را برگزیدیم و گرفتارش شدیم
صدای پای محبوبم در این ویرانه میآید
خرابی ها شده چندان ، که او گم کرده راهش را
کی پیر جهان دیده رباید نظر یار
مگذار ، بر آیینه فتد لایه زنگار
یکدم غنیمت است اگر یار جذب یار شود
عمری مصیبت است گر این جذبه انزجار شود
این سبحه ی من دار و ندارم باشــد
هر دانه ی آن نان بیارم باشـد
هم حافظ جان باشد و هم ذکـر نگار
گرداندن آن ، رونق کارم باشد
در خرابی هاست گاهی ارتقا زندگی
ذوق معماری اگر داری و هم بالندگی
بکردم کرده اش پنهان و جورش
دو دفعه هم نمودم لاک و مهرش
بشد تکرار و گفتـا بخشش از تو
دگر گوشم نشـد راضی به عذرش
رفتم که زنی بگیرم و خوش باشم
کردند ردم به طعنه و پرخاشم
یکبار که دختــــری پسندید مرا
باور نشدم بگفتمش (نه داشم)
بنالم ز دردی که بد کرده پیـرم
چه بهتر که در ابتلایش بمیــــرم
طبیبم مرا نیمه جان خواهد اما
من از عمر تو خالیـــَم سیرِ سیرم
دیوان خروش
ضیاء نجف آبادی