شعر اگر بر دل نشیند شاعرش همراه اوست

مالک مالی که بی ارزش بود ، گمنام به

 

عمریست زنی دارم و در گردابم

این فتنه گَرَم ، برفته در اعصابم

گوید که زنم من و زنی جذابـم

درخانه تو نوکری و من اربابـــم

 

خلقتی پیچیده تر از زن نیابی در جهــــــان

با روال زندگی این نخبه کامل تر شـــــــود

سرنوشتت ، طالعت ، آرامشت در دست اوست

وای از  آن روزی که این دُردانه عاقل تر شود

 

یار من گویی تجدد خواه و رویایی شده

مادری را پس زده ، یکدفعه بابایی شده

 

فکر باطل عاشقان را منزوی سازد اگر

منتظر مانند و پندارند دلبر در زند

 

این بشر از بس که گشته بی قرار و بی خبر

بیشتر دلبسته بر حیوان و مهر جانور

 

ای صبح

چشمان مرا به نور صبحت بگشودی

روحم به نسیم تازه ات زنده نمودی

خوابم به تمنـــای طلوعت بِربودی

تو قاصد نوری و درخشنده شهودی

دیده خود به هم نهم ، شب بخیال صبح دم

چون که طراوتش دهد ، روح دگر به جان من

 

هر که با من آشنا شد همدم خارش کنم

در گلستان ادب گل را گرفتارش کنم

 

در جواب صائب (دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم)

ادعا ها دارم و دعوی من پوشالی است

دفترم ثابت کند میــــزان اعیــانی من

با کلامی زیر و رو پایین کشد قدر مرا

بار سنگین سخن با خبــط عقلانی من

خنـــــده کوتاه گلها در جواب اخم ماست

گر رود پس پرده ها ، بینی گلی پژمرده نیست

این بشر راحت تر از خنده بگرید های های

چون بدانـــد در ورای پیری اش افسردگیست

 

زرق و برق زندگی را برده آنی که دلم همراه اوست

آنچه ام باقی بمانده عالم ویرانه ای از آرزوست

 

دست کج ، مکاره و بی آبرو گر شد زنی

هستی ات بالا کشد با فوت و فن رهزنی

با ندامت او نمیگردد زنی پاک و اصیـل

ارزش انسانی اش کمتــــر بود از ارزنی

 

بنالـــــد گـر زنی از روزگارش

رود گــر رو به بالا انتظارش

بکن کوشش ز چنگالش درآیی

رهایش کن به قانون جدایی

فراشی تـازه کن با آشنـــایی

که شادست و ندارد ادعـــایی

 

هر خرافه بوده در مغزش کشانده دلبرم

صحبت معقول و نامعقولمان یکسان بود

 

ره ندارد خاطر شادم به دنیای دلم

میهمانم را نباشد جا درون منزلم

 

به دنیــا یار و دلــــداری ندارم

نباشد طالعی در انتظــــارم

سپردم سر بخواب و خواب دیدم

که مُردم کس نیامد بر مزارم

 

نوای نِی زبان کائنــــات است

درون ناله اش راز حیــــــات است

به هر جنبده ای حالی ببخشد

گر انسان یا که حیوان یا نبات است

 

حل شده روحم در این جسم روان رنجیده ام

هر یکی را برده و در دل به هم ورزیده ام

مشکلم باشـــد مـداوم با فضـــــای اندرون

خسته ام از بس ندای ناروا بشنیــــده ام

مژده ای دادی که پیشم آیی و بینی مرا

وعده هایت یک به یک تو خالی و بی محتواست

تازگی ها کرده ام پیــدا انیس و مونسی

همدمی بهتــر نیابم نازنین من خــــداست

 

خدایا کاش میشد با تو گل گفت و جوابی هم شنید

اهلیان را آرزو درک بشر میباشد و عمری جدید

حالیا گر قصد انسان را دهند تشخیص این قربانیان

میشوند وحشی تر از وحشی و یک یک ناپدیــد

آدمی هم گر ببینــــد با دو چشمش خالقش

شک ندارم از جهان و هستی اش خواهد رمید

 

چو زن بد شـد به فکـــــــر انتقـامست

حسادت ها و قهـرش نا تمامست

چه خون هایی که نا حق بر زمین ریخت

به مکاری چه نفرت ها برانگیخت

درونش کـــــــوره ی آتشفشانســــت

که سوزایی آن وِرد زبانســــــت

اگر دنبــال یار و پا به راهی

مکن بر بد زنان حتی نگاهی

 

دیروز به یاد رخ زیبـــــای فریده

در جنگل مولا دو سه ساعت بچریده

شاید که وِرا دیده و نازش بخریده

او نامد و خواب خوشـم از سر بپریده

 

ای طبیعت ای که گمنامی درون کائنات

داده ای جانی به من از لا به لای ضایعــــات

این دل بد پیله ی خودسر امانم را گرفت

هدیـــه ات را پس بگیر و باز کـن راه نجات

 

تا رهانم زندگانی را ز گرداب خطر

سینه و بازوی خود را میکنم برجسته تر

 

از گردش ایام بجـــــز زخم جگر سوز

گویی که نشد قسمت من هر شب و هر روز

این چرخ پر از مهره و پر دنده و مرموز

با هر که درافتاد بشــــد فاتح و پیــــروز

 

دوباره بال و پرم را هــوای پروازست

به هر طرف نظری میکنم دری بازست

گذشته ام ز ره خاص و عام و میبینم

که در برابر تو مقصــــدم در آغازست

 

دنیای غم درون سینه من جا گرفته است

دلتنـگی ام نگر ز تکاپوی سینــــــه ام

آنقـــــــــدر دست و پا بزنم تا رها شوم

از چنگ روزگار پر از قهـــــر و کینه ام

 

فرهنگ دل ورق زنم و صفحه صفحه بشمارم

تا نام دوست یابم و بینــم تو را در او

طومار عمــــر گر که بدست اجل فتد روزی

حیران شود چو بنگردم با تو رو به رو

دیوان خروش

ضیاء نجف آبادی